5یا6 سالم بود رفته بودیم کوه، بهم گفتن :ای بچه شیطونی نکن این قاصدکها رو بردار آروزهاتو بگو فوت کن تاارزوهات برآورده بشن
من هم واسه هر آروزیی یه قاصدک کندم فرستادم هوا
سالها میگذره هنوز یه آرزوم برآورده نشده،
ببین چه راحت با احساساتم بازی شده!
**********************************************************
کوله بارمو بستم اومدم برم دیدم پای رفتن ندارم همه سراشون پایینه دارن به گلای فرش نگاه میکنن اومدم بگم خداحافظ دیدم طاقت ندارم
اومدم ساکمو بردارم برم دیدم یه چیزی جاگداشتم برگشتم دیدم خاطراتمو تو اون خونه جا گذاشتم
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1